جدول جو
جدول جو

معنی زه برزدن - جستجوی لغت در جدول جو

زه برزدن(چَ / چِ بِ دَ دَ)
کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) :
دلم را بزنهار زه برزدی
به جادوزبانی گره برزدی.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به زه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ره بردن
تصویر ره بردن
راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی، راه بردن، راه جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زه زدن
تصویر زه زدن
از پا درآمدن به سبب ناتوانی و خستگی، زیر بار ماندن
از زیر بار در رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برزدن
تصویر سر برزدن
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
(شُ گُ دَ)
التذاذ. لذت بردن. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). مزه یافتن. رجوع به مزه یافتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ گِ رَ / رِ تَ)
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) :
من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست
من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار.
سعدی.
، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم
بجز محبت مردان مستقیم احوال.
سعدی.
- ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن:
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
- ، راهنمایی کردن بدان سوی:
گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که می دانمت ره برم.
سعدی (بوستان).
رجوع به راه بردن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ رَهْ نِ / نَ دَ)
بچه کردن. زادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برجهاء... سرطان و عقرب و حوت و نیمۀ پسین از جدی و زه کننده اند و بسیاربچه. (التفهیم بیرونی، یادداشت ایضاً).
چون خار و خس قوی شد زه کرد خوک ملعون
در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین.
ناصرخسرو.
و نهصد پیل بودش به روزگار، در جمله پیلی که آن را کذیزاد خواندندی که به ایران زاده بود و این از عجایب بود. ایدر پس هرگز زه نکرده است. (مجمل التواریخ و القصص) ، چله کردن کمان. (ناظم الاطباء) :
به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
به پیش فیلک و زه کرده نیم چرخ به چنگ.
فرخی.
رجوع به زه و زه کردن کمان شود، بارور کردن. باردار کردن. آبستن کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ کَ دَ)
غرور و نخوت نمودن. (مجموعۀ مترادفات ص 256)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ نِ شُ دَ)
راه بریدن. راهزنی کردن. دزدی کردن. (یادداشت مؤلف) ، راهی شدن. عازم شدن. ره نوردیدن. رفتن:
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
برهفت مرکبان فلک ره بریده ایم.
خاقانی.
، طی کردن راه:
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی ات که رنج دیدی.
نظامی.
و رجوع به راه بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.
نظامی.
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای آسمانی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
آفتاب از کوه سر برمیزند
ماهروی انگشت بر در میزند.
سعدی.
، بیرون آمدن:
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن:
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر برزدی به استادی.
مسعودسعد.
، تجاوز کردن. از حد گذشتن:
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
، رستن. روئیدن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ ذَ)
شتاب کار و تندمزاج بودن. (آنندراج). شتاب زده شدن و شتابی کردن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بِ خوا / خا کَ دَ)
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است:
از یاری تو بریدم ای یار
بردی زه کار من زهی کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ تَ)
در تداول، بیرون شدن کمی رطوبت از مخرج زیرین بیمار یا طفل شیرخوار و غیره. بی اراده کمی پلیدی بیرون شدن از کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از میدان دررفتن. از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ره بردن
تصویر ره بردن
راه جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه کردن
تصویر زه کردن
بارور کردن باردار کردن آبستن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه بر زدن
تصویر زه بر زدن
شیرازه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره بریدن
تصویر ره بریدن
دزدی کردن، راهی شدن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه زدن
تصویر زه زدن
از میدان در رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه کردن
تصویر زه کردن
((~. کَ دَ))
آبستن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ره بردن
تصویر ره بردن
((رَ. بُ دَ))
راه پیدا کردن، پی بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زه زدن
تصویر زه زدن
((زِ. زَ دَ))
از پا درآمدن، از میدان به در رفتن
فرهنگ فارسی معین
شبیه و مانند شدن، به ارث بردن خلق و خوی، رفتار، رنگ مو و غیره.، برطرف شدن، پس رفتن، کنار رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
متصل شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
فرو ریختن، فرو افتادن، در خواب فرو رفتن، دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی