کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) : دلم را بزنهار زه برزدی به جادوزبانی گره برزدی. نظامی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به زه شود
کنایه از شیرازه بستن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). بند کردن حد چیزی و شیرازه بستن. (غیاث) : دلم را بزنهار زه برزدی به جادوزبانی گره برزدی. نظامی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به زه شود
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار. سعدی. ، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال. سعدی. - ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن: چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی. - ، راهنمایی کردن بدان سوی: گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می دانمت ره برم. سعدی (بوستان). رجوع به راه بردن در همه معانی شود
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار. سعدی. ، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال. سعدی. - ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن: چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی. - ، راهنمایی کردن بدان سوی: گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می دانمت ره برم. سعدی (بوستان). رجوع به راه بردن در همه معانی شود
بچه کردن. زادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برجهاء... سرطان و عقرب و حوت و نیمۀ پسین از جدی و زه کننده اند و بسیاربچه. (التفهیم بیرونی، یادداشت ایضاً). چون خار و خس قوی شد زه کرد خوک ملعون در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین. ناصرخسرو. و نهصد پیل بودش به روزگار، در جمله پیلی که آن را کذیزاد خواندندی که به ایران زاده بود و این از عجایب بود. ایدر پس هرگز زه نکرده است. (مجمل التواریخ و القصص) ، چله کردن کمان. (ناظم الاطباء) : به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست به پیش فیلک و زه کرده نیم چرخ به چنگ. فرخی. رجوع به زه و زه کردن کمان شود، بارور کردن. باردار کردن. آبستن کردن. (فرهنگ فارسی معین)
بچه کردن. زادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برجهاء... سرطان و عقرب و حوت و نیمۀ پسین از جدی و زه کننده اند و بسیاربچه. (التفهیم بیرونی، یادداشت ایضاً). چون خار و خس قوی شد زه کرد خوک ملعون در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین. ناصرخسرو. و نهصد پیل بودش به روزگار، در جمله پیلی که آن را کذیزاد خواندندی که به ایران زاده بود و این از عجایب بود. ایدر پس هرگز زه نکرده است. (مجمل التواریخ و القصص) ، چله کردن کمان. (ناظم الاطباء) : به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست به پیش فیلک و زه کرده نیم چرخ به چنگ. فرخی. رجوع به زه و زه کردن کمان شود، بارور کردن. باردار کردن. آبستن کردن. (فرهنگ فارسی معین)
راه بریدن. راهزنی کردن. دزدی کردن. (یادداشت مؤلف) ، راهی شدن. عازم شدن. ره نوردیدن. رفتن: از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل برهفت مرکبان فلک ره بریده ایم. خاقانی. ، طی کردن راه: گر در طلبم رهی بریدی ای من رهی ات که رنج دیدی. نظامی. و رجوع به راه بریدن شود
راه بریدن. راهزنی کردن. دزدی کردن. (یادداشت مؤلف) ، راهی شدن. عازم شدن. ره نوردیدن. رفتن: از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل برهفت مرکبان فلک ره بریده ایم. خاقانی. ، طی کردن راه: گر در طلبم رهی بریدی ای من رهی ات که رنج دیدی. نظامی. و رجوع به راه بریدن شود
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن: چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق. نظامی. سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای آسمانی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروی انگشت بر در میزند. سعدی. ، بیرون آمدن: گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها. مولوی. ، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن: مملکت شاد شد به شاگردی تا تو سر برزدی به استادی. مسعودسعد. ، تجاوز کردن. از حد گذشتن: بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. ، رستن. روئیدن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن: چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق. نظامی. سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای آسمانی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروی انگشت بر در میزند. سعدی. ، بیرون آمدن: گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها. مولوی. ، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن: مملکت شاد شد به شاگردی تا تو سر برزدی به استادی. مسعودسعد. ، تجاوز کردن. از حد گذشتن: بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. ، رُستن. روئیدن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است: از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار. نظامی
در بیت زیر، ظاهراً بمعنی پریشان کردن کاری و گسیختن شیرازۀ آن و یا پاداش نیکی کار کسی را از میان بردن آمده است: از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار. نظامی
در تداول، بیرون شدن کمی رطوبت از مخرج زیرین بیمار یا طفل شیرخوار و غیره. بی اراده کمی پلیدی بیرون شدن از کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از میدان دررفتن. از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
در تداول، بیرون شدن کمی رطوبت از مخرج زیرین بیمار یا طفل شیرخوار و غیره. بی اراده کمی پلیدی بیرون شدن از کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از میدان دررفتن. از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود